شنیدن صدای قلب کوچولوی نازنین ما
سلام عزیز دردونه مامان
بالاخره صدای قلب کوچولوتو شنیدم وای که چه احساس شیرینی بود حس مادر بودن
روز چهارشنبه ساعت 9:15 وقت سونو داشتم صبح من و بابا با هم رفتیم حدود یه ربع بیشتر راه نبود دفترچه رو دادم به منشی تا برام وقت بزنه اونم گفت که باید منتظر باشین چون چند نفر زودتر از من اومده بودن
من و بابا با هم حرف میزدیم تا زمان زودتر بگذره خیلی طول نکشید که نوبت من شد دل تو دلم نبود رفتم داخل یه کوچولو هم اونجا معطل شدم یکم استرس و هیجان داشتم دستام یخ کرده بود رفتم رو تخت دراز کشیدم و دکتر کارشو شروع کرد یه چند دقیقه ای سونو کرد و یه چیزایی به دستیارش میگفت تا یادداشت کنه که یه دفعه گفت ضربان قلب جنین دیده شد خیلی خوشحال شدم خیالم راحت شد گفتم میشه منم بشنوم دکتر گفت خیلی کوچولوه یکم صبر کن که یهو یه صدای تالاپ تالاپ شنیدم الهی مامان قربونت بشه چقدر قلب کوچولوت تند میزد ناخودآگاه لبخندی روی لبام نشست داشتم از صدای قلبت و احساسم لذت میبردم که صدا قطع شد و دکتر گفت تموم شد بیا پایین
از تخت اومدم پایین لباسامو مرتب کردم چادرمو پوشیدم و برگه جواب رو گرفتم و اومدم بیرون
بابا پشت درمنتظرم بود اونقدر خوشحال بودم که وقتی اومدم بیرون داشتم میخندیدم فکر کنم از لبخند من بابا فهمید که صدای قلبت شنیده شد با این وجود ازم پرسید چی شد منم بهش گفتم که صدای قلب کوچولوتو شنیدم اونم کلی خوشحال شد
قرار شد بعدش بریم خونه بابایی یعنی بابای بابا چون به خاطر استراحت من،خیلی وقت بود که اونجا نرفته بودیم زنگ زدیم خونه شون ولی خونه نبودن ما هم مجبور شدیم بریم خونه خودمون
همین که رسیدیم خونه مامان جون زنگ زد آخه نگران بود منم بهش گفتم که همه چی خوب بوده اونم اونقدر خوشحالی کرد که نگو آخه مامان جون خیلی انتظارتو کشید چون عاشق بچه ست
دیگه قرار شد به همه بگیم که ما هم صاحب فرزند شدیم البته نصفه و نیمه به خونواده ها گفته بودیم ولی دوستان و فامیل خبر نداشتن مامانی به یکی ازخاله های من گفت وهمین کافی بود تا همه بفهمند
بابا هم به همه اعضای خونواده خودش این خبر رو داد و اونا هم که مدتهاست منتظر بودند و دائم بهمون میگفتم از شنیدن این خبر شاد شدن
یکی دو ساعت بعدش هم سیل پیامات تبریک روانه ما شد و همه خوشحالی خودشون رو از این بابت ابراز کردن
این هم خاطره شنیدن صدای قلب کوچولوی نازنینم خدا رو شکر