محمد آریانمحمد آریان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

نفس مامان و بابا

خاطره زایمان

1391/7/3 16:15
نویسنده : مامانی
324 بازدید
اشتراک گذاری

روز 9 شهریور پایان 9 ماه انتظار من بود و من به دیدن شما پسر کوچولوم نزدیک و نزدیکتر میشدم دل تو دلم نبود هم یه کوچولو دلشوره داشتم هم خیلی خوشحال بودم که میتونم گل پسرم رو ببینم و در آغوش بگیرم.قرار شد ساعت 6 صبح بیمارستان باشم برای همین مامان جون و خاله سهیلا از شب قبل اومدن خونه ما تا صبح راحت تر بریم بیمارستان اون شب نتونستم زیاد بخوابم همش به فردا فکر میکردم و اینکه تا چند ساعت دیگه انتظارم به پایان میرسه.

صبح راهی بیمارستان شدیم خیلی خلوت بود باید میرفتیم طبقه اول برای تشکیل پرونده فقط به بابا اجازه میدادن با من بیاد و مامان جون و خاله سهیلا باید پایین منتظر می موندن.

رفتیم بالا و من رفتم تو اتاقی که پرونده تشکیل میدادن و بابا پشت در منتظر موند. دو نفر جلوتر از من بودن چون شرایطشون اورژانسی بود باید زودتر کاراشون انجام میشد فکر کنم دو ساعتی معطل شدم تا بالاخره نوبتم شد و پرونده ام تشکیل شد بعد از انجام کارهای حسابداری و واریز پول باید میرفتم تو یه بخش دیگه تا برای رفتن به اتاق عمل آماده بشم با بابا خداحافظی کردم و رفتم.بعد از اینکه آماده شدم یه پرستار اومد و منو برد به سمت اتاق عمل.زیاد استرس نداشتم و این جز لطف خدا چیز دیگه ای نبود.وارد اتاق عمل شدیم اصلا اون طوری که تصور میکردم ترسناک نبود رفتم روی تخت بعد چند ثانیه خانم دکتر مغازه اومد تو اتاق و بعدش هم دکتر بیهوشی اومد و گفت که میخوای از کمر بی حس بشی منم که از قبل تصمیم به اسپاینال داشتم گفتم آره دکتر گفت که کمی به جلو خم شو تا آمپول رو بزنم آمپول رو زد و من فقط دردی مثل نیش پشه احساس کردم و بعدش کم کم پاهام داغ شد و بی حس شدم.یه پرده جلوی صورتم کشیدن و دکتر کارش رو شروع کرد دکترای بیهوشی هم بالای سرم بودن و دایما حالم رو میپرسیدن تا اگه مشکلی دارم برطرف کنن خداییش خیلی رسیدگیشون خوب بود بعد از چند دقیقه صدای گریه ات فضای اتاق عمل رو پر کرد اون لحظه به قدری لذت بخش و زیبا بود که نمیتونم توصیف کنم از دکتر پرسیدم بچم سالمه اونم گفت مگه صدای گریه اش رو نشنیدی.بعد چند دقیقه پرستار شما رو داخل یه پارچه پیچید و آورد بهم نشون داد خدای من یعنی این نوزاد کوچیک پسر من بود باورم نمیشد دوست داشتم همینطور نگات کنم ولی زیاد طول نکشید و پرستار شما رو برد تا قد و وزنت رو اندازه بگیرن و از نظر سلامتیت مطمئن بشن.

بعد از بخیه زدن منو بردن ریکاوری یک ساعتی تو ریکاوری بودم وقتی تونستم پاهامو تکون بدم منو منتقل کردن بخش.فکر کنم حدود ساعت یک بود که شما رو آوردن تو اتاق وای که چقدر ناز و معصوم بودی.خواستم بهت شیر بدم ولی نمیخوردی پرستار اومد و برد معده ات رو شستشو داد و بعد کلی تلاش موفق شدی شیر بخوری.

پسر نازم زندگیت توی این دنیا 9 شهریور شروع شد امیدوارم که سالهای سال زندگی خوب و زیبایی داشته باشی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

لیلا
6 مهر 91 22:38
عزیییییییییییییز دلم الهی که 100 سال زندگی کنه گل پسرمون . بووووووووووووووووووس


____________________________________________________ممنون لیلای عزیزم