محمد آریانمحمد آریان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

نفس مامان و بابا

واکسن چهار ماهگی

محمد آریان مامان پسر گلم دوشنبه واکسن چهار ماهگیتو زدی الهی مامان فدات بشه همچین جیغی کشیدی که نگو ولی بعدش زود ساکت شدی و دیگه گریه نکردی کلا نسبت به واکسن دو ماهگی کمتر اذیت شدی فقط یه کوچولو تب کردی که اونم فقط یه روز بود. جدیدا وقتی یه نفر غریبه رو میبینی بغض میکنی و لبت آویزون میشه فکر کنم دیگه کاملا ما رو میشناسی چون تا بغلت میکنم میخندی و اینگار نه اینگار. اینم بگم که خیلی بازیگوش شدی موقعی که داری شیر میخوری یهو انگشت دستت رو هم از اون لا میکنی تو دهنت و هم دست میخوری هم شیر و موقع شیر خوردن دایما به اینور اونور نگاه میکنی. چیزایی که خیلی دوست داری یکیش لوستره یکیش عروسک صورتی که خاله جون واست خریده همش باهاشون حرف میزنی و میحن...
14 دی 1391

شب یلدا

پسر عزیزم امشب اولین شب یلدای زندگی شماست و این شب رو در 3 ماه و 20 روزگیت تجربه کردی  تصمیم گرفتیم که امشب رو هر دو خانواده تو خونه بابایی (بابای بابا)دور هم جمع بشیم تا بیشتر بهمون خوش بگذره و من از این فرصت استفاده کردم تا خاطره امشب رو برات ثبت کنم . ایشالا شب خوبی باشه و حسابی بهمون خوش بگذره البته شما فعلا تو بغل بابا خوابیدی و امیدوارم وقتی بیدار شدی خوش اخلاق باشی و گریه نکنی .   ...
30 آذر 1391

پسر شیرین من

محمد آریان گلم عزیز دل مامان الان که دارم این مطلب رو واست مینویسم ساعت یک شبه و شما هنوز بیداری و داری با خودت بازی میکنی تند تند دست و پا میزنی و میخندی و حرف میزنی. این روزها خیلی خیلی شیرین شدی و حسابی دلبری میکنی از خنده های بلند و صدادارت گرفته تا حرف زدنهات (مثل بو _ آما _ گو _ و چیزهای دیگه) و بلند کردن گردن و شونه ات موقعی که دستت رو میگیریم و به سمت بالا میکشیم و یا موقعی که میخوای هر دو تا دستتو با هم بکنی تو دهنت اونم تا مچ و موفق نمیشی و بعدش غر میزنی. خلاصه روز به روز داری شیرین تر میشی و دل مامان و بابا و اطرافیانت رو میبری. البته یه سری عادات نه چندان خوب هم داری که باید تلاش کنیم برطرفشون کنیم مثلا برای خوابیدنت یا باید ...
3 آذر 1391

این روزها.....

محمد آریان عزیزم روزها یکی پس از دیگری سپری میشه و من شاهد رشد و بزرگ شدن شما پسر گلم هستم چند وقتی هست که با لبخندها و حرف زدنهایت شادی رو در وجودمون دو چندان کردی و تازگی و صفای خاصی به خونمون بخشیدی. عکس العملهات نسبت به محیط اطرافت بیشتر شده و این یعنی اینکه پسر کوچولوی ما کم کم داره بزرگ و بزرگتر میشه. موقعی که داری با خودت بازی میکنی و من مشغول انجام دادن کارهام هستم بعد چند دقیقه شروع به نق زدن میکنی و من مجبورم باهات حرف بزنم تا صدام رو بشنوی و آروم بشی وقتی صدامو میشنوی غر زدنت کم میشه ولی قطع نمیشه و همین که میام بالای سرت و منو میبینی آنچنان هیجان زده میشی که دلم میخواد درسته قورتت بدم بعدش شروع میکنی به حرف زدن و خندیدن و دست...
20 آبان 1391

واکسن دو ماهگی

پسرم دیروز واکسن دو ماهگیتو زدی صبح اونقدر واسه مامان و بابا خندیدی که دلمونو بردی ولی ظهر که بردیمت برای واکسن همچین جیغی کشیدی که دلم کباب شد خیلی گریه کردی ولی خب چاره ای نبود چون واسه سلامتیت لازم بود ایشاالا همیشه سالم باشی مامانی . اومدیم خونه هم تا دو سه ساعت بی تابی کردی ولی بعدش خوابیدی و آروم شدی یکمی هم تب کردی که بهت قطره استامینوفن دادم تا هم تبت بیاد پایین و هم درد پاهات کمتر بشه. قربونت بشم مامان ایشاالا هیچوقت اشکاتو نبینم پسرم خیلی خیلی دوستت دارم عسلی من.
12 آبان 1391

اولین تولد در 52 روزگی

گل پسر مامان امشب برای اولین بار رفتی تولد ....تولد دختر عمه کیانا قربونت بشم اونقدر با دقت نگاه میکردی که اینگار می فهمیدی چه خبره قبلش بردم تو اتاق که بخوابونمت ولی نخوابیدی و گریه میکردی ولی همین که آوردمت تو پذیرایی و همه دست میزدن آروم شدی و نگاه میکردی فکر کنم خوشت اومده بود اینم عکست با کیانا جون....       ...
2 آبان 1391

چهل روزگی پسملی

گل پسر مامان به همین زودی چهل روزه شدی دیروز بردیمت حموم چله از حموم هم که اومدی حسابی خوابیدی. کم کم شیرین کاریهات داره شروع میشه البته ده روزی میشه که میخندی وقتی باهات بازی میکنیم و حرف میزنیم دقیق گوش میدی و عکس العمل نشون میدی و با زبون خودت باهامون حرف میزنی چقدر شیرین و دوست داشتنی هستی نازنینم. پریروز برای اولین بار با هم رفتیم رستوران مهمون خاله فریده (دختر خاله مامان) باغ پردیس مهمونمون کردن جای خیلی قشنگی بود... شما هم پسر خوبی بودی و گریه نکردی تا بیشتر بهمون خوش بگذره قربون پسر خوبم بشم اینم عکس چهل روزگیت     ...
19 مهر 1391

خاطره زایمان

روز 9 شهریور پایان 9 ماه انتظار من بود و من به دیدن شما پسر کوچولوم نزدیک و نزدیکتر میشدم دل تو دلم نبود هم یه کوچولو دلشوره داشتم هم خیلی خوشحال بودم که میتونم گل پسرم رو ببینم و در آغوش بگیرم.قرار شد ساعت 6 صبح بیمارستان باشم برای همین مامان جون و خاله سهیلا از شب قبل اومدن خونه ما تا صبح راحت تر بریم بیمارستان اون شب نتونستم زیاد بخوابم همش به فردا فکر میکردم و اینکه تا چند ساعت دیگه انتظارم به پایان میرسه. صبح راهی بیمارستان شدیم خیلی خلوت بود باید میرفتیم طبقه اول برای تشکیل پرونده فقط به بابا اجازه میدادن با من بیاد و مامان جون و خاله سهیلا باید پایین منتظر می موندن. رفتیم بالا و من رفتم تو اتاقی که پرونده تشکیل میدادن و بابا پشت...
3 مهر 1391

نگرانیها و سختی های مادرانه

پسرکم این روزها کمی سخت میگذره گریه ها و بی تابی هات کم کم داره شروع میشه و من عاجز از اینکه بتونم مشکلت رو برطرف کنم وقتی صدای گریه ات بلند میشه اینگار قلبم میخواد از جا کنده بشه چون اونقدر معصومانه و سوزناک گریه میکنی که دلم به درد میاد و از همه بدتر اینکه جز شیر دادن کاری از دستم بر نمیاد. گاهی تمام روز وقتم به شیر دادن و عوض کردن پوشکت و گرفتن آروغت اختصاص داره و من حتی فرصت نمیکنم کمی به خودم برسم. مشکلاتت شبها بیشتر از هر وقت دیگه ایه و من هنگامیکه  غرق خوابم با صدای گریه ات از جا میپرم و در حالیکه دارم از خواب بیهوش میشم کمی بهت شیر میدم تا شاید بتونم لحظه ای آرامش رو بهت هدیه کنم و تو معصومانه و ناتوان شیر میخوری به امید این...
25 شهريور 1391