اندر احوالات این روزها
فرشته کوچک زندگیم امروز یکسال و بیست و شش روزه شدی و متاسفانه تو این مدت فرصت نکردم خاطراتت رو برات ثبت کنم از تولدت گرفته تا دومین مسافرتت و کارهای جدیدی که یاد گرفتی
روز 10 شهریور با یک روز تاخیر چشن تولد یکسالگیت رو گرفتیم یک تولد کوچیک خانوادگی
چون از ده روز قبلش مسافرت بودیم نتونستیم برای تولدت مهمون دعوت کنیم و فقط به دو خانواده اکتفا کردیم هر چند که خودمونی بود ولی خوش گذشت.
از 28 مرداد هم به همراه بابا جون اینا یه مسافرت حسابی رفتیم اول مشهد و بعدش شمال (گرگان و محمودآباد و رامسر و لاهیجان و رشت و رودبار ) هم زیارت کردیم هم سیاحت و هم دید و بازدید.(عکساشو بعدا برات میزارم)
برای اولین بار دریا رو دیدی رو ماسه ها نشوندمت و حسابی بازی کردی دایم میخواستی چهار دست و پا بری تو دریا و آب بازی کنی.
یکم از کارهایی که انجام میدی هم بگم....
هنوز راه نیفتادی ولی دستت رو به میز و مبل میگیری و راه میری
دندون هشتمت هم در اومده و چند روزی هست که دستت دایم تو دهنته و لثه هات رو میخارونی
یه ماشین کوچولو داری که عمدا هلش میدی زیر مبل و بعد صدامون میکنی و میخوای که برات از زیر مبل در بیاریم.
کلماتی که میگی فقط بابا و ماما نه نان
عاشق فرمون ماشینی بهت یاد دادم فقط وقتی ماشین حرکت نمیکنه میتونی بری پشت فرمون و شما تا ماشین می ایسته و بابا ترمز دستی رو میکشه میپری سمت فرمون و جالبه که موقع حرکت اصلا نمیخوای فرمونو بگیری
عکس خودت تو آینه رو خیلی دوست داری و میری خودت رو بوس میکنی.
موقع اذان تا میگم بریم نماز بخونیم میری سمت سجاده ام که زیر میزه و میاریش بیرون بعدشم وقتی بهت میگیم نماز بخون پیشونیت رو میچسبونی به مهر و مثلا نماز میخونی.
وقتی میگیم دست بده دست میدی.میگیم بیا با هم بخندیم میخندی اگه بگیم برو فلان چیزو بیار بده به مامان میری میاری
خلاصه خیلی کارای جدید یاد گرفتی و انجام میدی و کم کم داری از همه چیز سر در میاری.
روزهای قشنگیه که داره خیلی زود سپری میشه کاش میشد زمان رو کمی متوقف کرد تا من از همه این لحظات نهایت لذت رو ببرم.
پسر عزیزم خالصانه و از ته قلبم دوستت دارم.
چند تا عکس جدید از نفسم...